نیلوفر آبی
روزهای کودکی آسمان صافی داشت خیال می کردم چشمهایم را که ببندم شب زودتر می رسد خیال می کردم حوض خانه مان خیلی گود است خیال می کردم چلچراغ را از آسمان آویخته اند خیال می کردم خانه ما خیلی بزرگ است پدر همه چیز را می داند مدیر مدرسه همه کاره دنیاست خدا شبیه پدربزرگ است وبهشت، مثل حیاط سبز همسایه است که در آهنی دارد حالا ابرها را به عقد دائم آسمان درآورده اند تا ما کودکی را فراموش کنیم و من دیگر می دانم نور به چشمهای ما دروغ گفته است آب حو ض تا زیر زانوی من هم نمی رسد چلچراغ همین نزدیکی ها ست خانه های بزرگ همیشه آن طرف شهر بوده اند پدر گاهی سوال می کند مدیر مدرسه حقوق می گیرد خدا شبیه هیچ کس نیست وکسی آمده است خانه همسایه رابه قیمت خوبی بخرد...
موضوع مطلب : آمار وبلاگ بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 143575
آخرین مطالب نویسندگان حسین (13)
|
|